آنگاه برایم مرخصى دادند تا به دیدار از خانواده در دنیا بروم و به خانه ام برگشتم .
- با اینکه همه آنها را مى دیدم اما آنها مرا نمى دیدند و همسرم را از همه نسبت به من نزدیک تر بود مشغول گریه و زارى بود و به بدبختیش و اینکه چه خواهد شد و چطور امرار معاش خواهد کرد و چطور بچه هایش را بزرگ خواهد کرد، فکر مى کرد، طبیعى است که به فکر من نه افتد و نگوید که شوهر بى چاره ام در آن دنیا چه مى کشد؟
طبیعى است که به فکر من نیافتد و بگوید که او یک عمر جان کند، و براى ما نان و آب آورد، هیچ نپرسید، آقا این نان و آبى که به ما مى آورى چطور به دست مى آوردید؟
- حلال بود یا حرام ؟
- حال ، شوهر بیچاره ! باید کتک آن زحمات را که کشیده بخورد. باید جواب پس بدهد که از کجا آوردى و در کجا خرج کردى .(44)
- فرزندانم به یتیمى شان مى نالیدند و به مال و منالى که به آنها رسیده بود فکر مى کردند تا چهلم نشده ارث پدر را تقسیم کنند.
و خلاصه از اهل و عیال غیر از غصه و ناراحتى خیر و احسانى که قابل توجه باشد ندیده ام و یادم آمد من که خودم دل نسوخته ام از دیگران چه انتظارى باید داشته باشم .
- پناه بر خدا اگر یه ذره عمل را هم نداشتیم چه مى شد؟ به احسانهایى توام با ریا و به صلوات و سلامهاى زورکى چیزى که بتوان نجات پیدا کرد نمى شود دل بست .
اینجا بود که یاد روایتى افتادم که مى فرمود: اگر احسان ناچیزى را خود در حال حیاتتان بدهید بهتر از این احسانهایى است که ورثه بدهند ولو این احسانشان خیلى با ارزش باشد.(45)
- البته نمى گویم این احسانها تاثیر ندارد کسى از دار دنیا رفته به یک لقمه احسان از سوى کسى که با نیت خالص به یک گربه مى دهد، محتاج تر مى شود. اما خواستم بگویم با حلوا حلوا گفتن دهان شیرین نمى شود باید کار را بنیادى مى کردیم که نکردیم .
حال هر چه هم من به این مرده هاى به ظاهر زنده بگویم : آخر مرگى هست ! حسابى و کتابى ! کیست که گوش بدهد.
- دنیا که بودم بزرگان به ما مى گفتند: امروز که زنده اید روز عمل است ، حساب نیست و فردا روز حساب است ، عمل نیست ،(46) ما که یک خورده گوشمان به این حرفها بود و چیزى دستگیرمان شد این حال روز ماست ، واى به حال کسانى که پنبه در گوش طپیدند و چیزهایى را هم که مى شنیدند به حساب نشنیدن گذاشتند تا چند صباحى از این دار فانى لذت ببرند.
آى خوشا به حال آنها که عاقل بودند و فهمیدند براى چه خداوند خلقت نموده و همیشه زمزمه مى کردند:
روزها فکر من این است و همه شب سخنم
که چرا غافل از احوال دل خویشتنم
ز کجا آمده ام آمدنم بحر چه بود
به کجا مى روم آخر ننمائى وطنم
مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک
چند روزى قفسى ساخته اند از بدنم
فرصت دیگر تمام شده بود و مى بایست به عالم برزخ برمى گشتم و با رفیقم به سفرم ادامه مى دادم و در یک چشم به هم زدن خود را در خانه ابدى یافتم و دیدم میوه هاى رنگارنگ و خوش بو مهیاست و رفیقم کنار سفره نشسته و منتظرم هست .
سلام عرض کردم و گفتم : دوست عزیز چقدر دلم گرفته بود از اینکه شما را دوباره زیارت کردم خیلى خوشحالم ، از اینکه به خانه ام رفتم و اهل و عیال را با حالت غمگین دیدم خیلى ناراحت شدم .
گفت : این رسم و رسوم همیشه بوده و هست و تو یادت نمى آید وقتى پدرت از دنیا رفت چه کردید.
گفتم : بله یادم مى آید و آن وقت ابتداى جوانیم بود و خیلى ناراحت بودم و راستش در فراقش خیلى گریه کردم ولى آنقدر که به یتیمى ام گریه مى کردم به بیچارگى پدرم فکر نکردم .
- اما خدا گواه است من بعدها هر زمان که بالاى سر قبر پدرم مى رفتم از احوال آخرتش مى پرسیدم ، و از خدا مى خواستم اگر تا به آن زمان پدرم را نبخشیده ، ببخشاید.
- من با خدایم عهد کرده بودم ، تمام کارهاى نیکى که از من سر مى زد پدرم شریک باشد و اگر خداى نکرده گناه از من سر مى زد پدرم شریک باشد و اگر خداى نکرده گناه از من سر مى زد او را مواخذه نفرماید.(47)
اشک در چشمم حلقه زده بود و دوستم احساس کرد اینجا بهترین موقع دیدار با والدین است ، رو کرد به من و گفت :
ناراحت مباش به دیدن پدرت نیز خواهیم رفت و تو از خودش جویاى حالش خواهى شد.
با خوشحالى به او گفتم :
تو از پدرم خبر دارى ؟
گفت : بله دارم و آنها منتظرت هستند.
موضوع :